گفته بودی که:چرا محو تماشای منی؟
و آنچنان مات ،که یکدم مژه بر هم نزنی!
مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی!
دریای عزیزم دوستت دارم و ارامشی را که به من بخشیدی هرگز از دست نخواهم داد.
آرامش موقت:
می آیی
به غارت خلوت
و بوی عادت
با تو می آید
و گٌنگ را به تبسم
و تبسم را به قهقهه
تبدیل می کنی
ای روشنایی بی بعد
ای سطح بی عمق
میان پنجره می خندی
و روبروی مرا
به هرچه آفتاب خداست می بندی
عطش را مباد
که دل به رخوت مردابی تو بسپارد....